سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شما را به پنج چیز سفارش مى‏کنم که اگر براى دسترسى بدان رنج سفر را بر خود هموار کنید ، در خور است : هیچ یک از شما جز به پروردگار خود امید نبندد ، و جز از گناه خود نترسد ، و چون کسى را چیزى پرسند که نداند شرم نکند که گوید ندانم ، و هیچ کس شرم نکند از آنکه چیزى را که نمى‏داند بیاموزد ، و بر شما باد به شکیبایى که شکیبایى ایمان را چون سر است تن را ، و سودى نیست تنى را که آن را سر نبود ، و نه در ایمانى که با شکیبایى همبر نبود . [نهج البلاغه]
فانوس 12

 

     عمر،رضی الله عنه،پیش ازمسلمان شدن به خانه خواهر خویش درآمد،خواهرش قرآن میخواند:طه انزلنا...به آوازبلند.چون برادررادید پنهان کرد وخاموش شد،عمرشمشیربرهنه کردوگفت:البته،بگو که چه میخواندی وچرا پنهان کردی؟ والا گردنت راهمین لحظه به شمشرببرّم،هیچ امان نیست.خواهرش خیلی ترسید وخشم ومهابت اورا می دانست.ازبیم جان مقرّشد،گفت:از این کلام میخواندم که حق تعالی دراین زمان به محمّد(ص) فرستاد وفرمود:بخوان تابشنوم.سورة طه رافروخواند،عمر،عظیم خشمگین شد.غضبش صدچندان شد وگفت:اکنون اگر تورابکشم این دم زبون کشی باشد.اوّل برم سراوراببرّم.آن گاه به کارتوپردازم،همچنان ازغایت غضب باشمشیر برهنه روی به مسجد مصطفی (ص) نهاد.درراه چون بزرگان قریش اورادیدند،گفتند:هان!عمر قصد محمد داردالبته اگرکاری خواهدآمدن از این بیاید.زیرا عمربا قوت ورجولیّت بود وبه هرلشکری روی می نهادی البته غالب گشتی،ایشان را سرهای بریده نشان آوردی تاحدی که مصطفی(ص) می فرمود همیشه که خداوندا ! دین مرا به عمرنصرت ده یا بابوجهل.زیرا آن دو درعهد خود به قوّت ومردانگی رجولیت مشهوربودند.وآخرچون مسلمان شد،همیشه عمرمی گریستی ومی گفتی یا رسول الله وای برمن اگربوجهل رامقّدم میداشتی ومیگفتی که خداوندا!دین مرا بابوجهل نصرت ده یا به عمر،حال من چه بودی ومن درضلالت می ماندمی.

     فی الجمله درراه باشمشیربرهنه روی مسجد رسول(ص) نهاد درآن میان جبرائیل (ع) وحی آوردکه یا رسول الله عمر می آید تا روی به اسلام آورد،درکنارش گیر.همین که عمر وارد مسجد شد بوضوح دید که نوری ازنور بپرّید ازمصطفی (ص) ودردلش نشست نعره ای زد وبیهوش افتاد.مهری وعشقی درجانش پدیدآمد ومیخواست که مصطفی،علیه السلام،گداخته شودوازغایت محبّت محوگردد. گفت:اکنون یا نبی خدا!ایمان عرض فرما وآن کلمه مبارک بگوی تا بشنوم،چون مسلمان شد،گفت:اکنون به شکرانه ی آن که به شمشیر برهنه قصد تو آمدم وکفارت آن بعد از این از هر که نقصانی درحقّ تو بشنوم امانش ندهم وبدین شمشیرسرش را ازتن جدا گردانم. ازمسجد بیرون آمد ناگاه پدرش پیش آمد.گفت: دین گردانیدی،فی الحال سرش را ازتن جدا کرد وشمشیر خون آلود در دست می رفت.بزرگان قریش شمشیر خون آلود دیدند وگفتند:آخروعده کرده بودی که سرآورم،کو؟گفت:اینک این سر را ازین جا بردی.گفت:نی، این آن سرنیست«این آن سری ست».

 



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/1/15:: 6:0 صبح     |     () نظر